یه مسافرت کوچولو ...
هفته ی پیش سه شنبه به قصد دیدن اقوام بابایی با همراهی بابا سعید و مامان شعله به سمت تهران حرکت کردیم و رفتیم خونه ی عمه ی بزرگت و تا جمعه بشون حسابی زحمت دادیم - خواهر شوهر عزیزم از اینجا بهتون سلام میکنم و تشکر به خاطر زحمتایی که این چند روز بهتون دادیم
دیگه اینکه به آرزوم که داشتن یه دوربین عکاسی حرفه ایی بود رسیدم حالا دیگه همش ازت عکسای با کیفیت میگیرم دیگه خیالم راحته که میتونم لحظه های دوست داشتنی کودکی تو رو که دیگه هیچوقت تکرار نمیشه با کیفیت ثبت کنم تا هر وقت بزرگ شدی و من دلم برای این روزا تنگ شد بیام بهشون نگاه کنم.
دیگه بقیه توضیحاتو بالای عکسا تو ادامه مطلب میدم:
چهارشنبه تولد عمه جون بود و مام براشون یه تولد کوچولو گرفتیم انشالله 120 ساله بشن و سایه ی پر مهرشون از سر ما کم نشه
ایشونم که نیکا خانومی (دختر عمه ی گرامی) هستش تو سن 5 سالگی
رادمهر شیطون در حال بازی با حلقه - از شیطونیات بگم که هر کجا رفتیم از دست فوضولیای شما مجبور بودیم براشون تغییر دکوراسیون بدیم و همش مواظب شما باشیم به خاطر همین کلی خسته شده بودم و کفری
اینجا دیگه خونه ی عمه ی سوم باباییه که خیلی خانوم مهربون و خوش قلبیه البته همه ی عمه های بابایی و صد البته عمه جونییای خودتم همینطورین همشون مهربون و دوست داشتنین و شما رو خیلی دوست دارن
ماشالله به قدرت بدنیت مامان جون من موندم تو با این جسه ی کوچیکت چطوری اون کیف به این سنگینی رو بلند میکنی؟؟؟؟
کیمیا خوشگله نوه ی عمه ی بزرگ بابایی که حسابی عاشقت شده بود و هر جا میرفتی دنبالت میومد
روز آخر سفر یعنی جمعه رفتیم سر خاک عمو رشید (عموی بابایی) تو جاده ی چالوس ایشونم هنوز یک سال نشده که فوت کردن روحشون شاد باشه انشالله - اینجا منظره ی روبروی مزارشونه و قبرشون روی یه تپه اس
بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم رفتیم یه جایی تو همون جاده چالوس نشستیم و ناهار خوردیم و یکم کوهنوردی کردیم هوام که عالی بود و حسابی بمون خوش گذشت